برشی از کتاب قصه ننه علی:
گوشه لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست و پا می زدم، نفسم بالا نمی آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم:« رجب! باز کن. شبه بی انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین انداختم…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.