برشی از کتاب نیستان دی:
مهدی: (خودش را به آن دو نزديک میکند.) بلند شو مرد! بايد آماده شی. هنوز پیشواز اصلی توی راهه. شهدا يکیيکی میان به استقبالت. صف میبندن برات. حالاحالاها بايد ازشون پذیرایی کنی.
علی: (او هم خودش را به جمع آنها میرساند.) تازه تو يه مهمون ویژه هم داری…
قاسم: (جا میخورد): کی؟
علی: عجله نکن. میبینیش.
مهدی: اذيتش نکن ديگه علی!
احمد: بذار من بهش بگم…
حسین: (بهسرعت جلو میآيد، بازوی قاسم را میگیرد و او را میکشد به طرف خودش.) لازم نکرده. خودم بهش میگم.
(قاسم سکوت کرده و چشمانش را به نوبت بهسمت آن چهار نفر میچرخاند.)
کفشدوزکی –
خیلی کتاب فوق العاده ای بود. داستان جالب بود و دیالوگ ها صمیمی. از قدرت قلم هم نگم دیگه که عالی بود. اما بیشترین چیزی که نظر من رو جلب کرد اون نمایشنامه بود. روح من رو شکافت…