برشی از کتاب شهید محسن حججی:
برای من قلیان حکم زاپاس داشت, آماده توی صندوق عقب. با هم می رفتیم کنار رودخانه. رفتم کیف قلیان را آوردم. محسن گفت: ” خدا و کیلی, کاری کن ما هم حال کیم.” گفتم: “خب من هم می خوام همین کار رو بکنم. مگه نمی بینی؟ دارم قلیون چاق می کنم.” ابروهایش گره خورد و گفت: ” من از این چیزها خوشم نمی آد.” دوید و از توی ماشین منچ آورد. هیچ قلیانی نمی توانست به اندازه آن مار پله سرحال بیاوردمان. آخ که چقدر خندیدیم. حتی هیجان بازی بارسا و رئال هم به پایش نمی رسید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.