بخشی از کتاب پرنده های سفیدبال:
خورشید در وسط آسمان آبی صحرا می درخشید. چند پرندۀ سفیدبال بالای خیمه های کاروان امام حسین علیه السلام پرواز می کردند و صدای آوازشان شنیده می شد.
عمورحمان با یک کوزۀ سفالی به کنار چاه آبی آمد که در وسط خیمه ها بود. دلو چرمی را در چاه انداخت. بعد از اینکه دلو پر شد، طناب آن را بالا کشید. چند نفر از بچه های کاروان زیر سایۀ نخل بزرگی در نزدیکی چاه نشسته بودند. آن ها با آب و
خاک، مقداری گل درست کرده بودند و با آن چیزهای مختلف می ساختند.
عمورحمان با دیدن آ نها گفت : «سلام بچه ها. »
بچه ها یک صدا گفتند: «سلام عمورحمان! »
او درحال یکه آب دلو را در کوزه می ریخت، چشم هایش به تکه گل میان دست های بشیر خیره ماند. گل مرتب از دست بشیر می افتاد و روی زمین پخش می شد.
بشیر با ناراحتی گفت: «هر کاری می کنم نمی توانم بال هایش را درست کنم. »
عمورحمان کوزۀ پر از آب را کنار تخته سنگی در نزدیکی چاه گذاشت و به طرف بچه ها رفت. زیر سایۀ درخت نخل، کنار بشیر نشست و گفت: «بگذار کمکت کنم بشیرجان.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.