بخشی از کتاب تعبیر یک خواب:
جلوی خانۀ رسول خدا که رسیدیم، ایستادیم. پیامبر و حضرت علی و فاطمه تنها کسانی بودند که در خانه شان به حیاط مسجدالنبی باز می شد. مادربزرگ دستش را بالا برد تا کوبۀ در را به صدا درآورد؛ اما انگار دودل شده باشد، دستش را پایین آورد. زیرلب با ناراحتی گفت: حالا چطور خوابم را برای رسول خدا بگویم؟!
سر و دست هایش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، کمکم کن!
عاقبت انگار تصمیمش را گرفت، و در زد؛ اما از داخل خانه جوابی نیامد.
دوباره و سه باره در زد. بازهم خبری نشد.
در همین وقت، فضه، با یک سبد حصیری در دست، از خانۀ حضرت علی و فاطمه، بیرون آمد. وقتی ما را دید، ایستاد. سلام کرد و پرسید: چه شده ام ایمن؟! این وقت صبح، دم خانۀ پیامبر چه کار داری؟! چرا اینقدر نگران به نظر می رسی؟!
مادربزرگ جواب سلامش را داد و دوباره کوبۀ در را به صدا درآورد.
فضه گفت: رسول خدا خانه نیستند. یعنی اصلا مدینه نیستند!
مادربزرگ با ناراحتی گفت: پیامبر مدینه نیستند؟!
بعد، پشتش را به دیوار خانه چسباند و بی رمق سرش را به دیوار تکیه داد.
فضه جلوتر آمد و گفت: بگو ببینم چه شده ام ایمن؟ نگرانم کردی!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.