برشی از کتاب آدم های خانه عنقا:
تلویزیون سیا ه و سفید فیلیپسی را که عمو هفتۀ پیش برایمان خرید و آورد، روشن میکنم. برفک ها ظاهر می شوند. از بس به هم می خورند و حرکت می کنند دلشوره ام بیشتر می شود. خاموشش می کنم. ساعت پنج نشده.
-ماما! ماما!… بریم بابا…
این صدای گلنار است که برای دهمین بار توی چند دقیقه، این جمله را تکرار می کند و هر بار مامان که دارد ظرف ها را می شو ید، با حوصله جوابش را می دهد. این بار هم می گو ید: «یه لحظه برو پیش آبجی زهرا، نقاشی بکش عزیزم… بابا هم میاد گلم. »
-بیا گلنار… بیا اینجا… نقاشی آجی…
چشم به هم زدنی گلنار خودش را روی کولم انداخته و دستش را دور گردنم چفت کرده و طلب همیشگی: «بز گندی…! » آخخ! بزبز قندی. دیگر آلرژی پیدا کرد ه ام به داستانش. صحنۀ فریب خوردن شنگول و منگول که هست؛ عذاب وجدان پیدا می کنم به آ نجا که می رسم! از بس گلنار ساکت می شود و فرو می رود توی خودش. سینۀ کوچکش انگار گنجایش این فریب بزرگ را ندارد. این را آن باری فهمیدم که دستم روی سینه اش بود و توی دامنم نشسته بود و برایش می گفتم. چند باری است به سرعت شکم گرگ را باز می کنم، بزی ها را بیرون می کشم و جیغ و دست و هورااا! گلنار هم گرگ را روی کاغذ با نوک قلم جر می دهد. بزی ها هم سرخ می شوند و آزاد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.