برشی از کتاب دزد و شاهزاده:
در فکر فرو رفتم. یک نفر مثل من چقدر برای دیر مهم بود که آنها تا این حد تن به خطر داده و بابت نجات من ریسک کرده بودند. از دروازه کوفه که گذشتیم به چند تک درخت نخل رسیدیم. ناگهان مردی از میان درختها بیرون دوید. او سرتاپا خاک و خلی بود و نعره میزد. اسبها جا خوردند و پاکند کردند. من هم در تعجب بودم. مرد خاک و خلی جلو آمد. با دیدنش حسابی جا خوردم. او زرعه بود. همان جانی نامردی که من را به آن زمانه آورده بود.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.