برشی از کتاب فریادرس:
خوشحال بودم که خانه اش را پیدا کردم.رفتم و فردا که شنبه بود آمدم، دیدم روی صندلی نشسته و قرآن می خواند.
در دلم بسم الله گفتم و جلو رفتم .
سلام علیکم!
سرش بالا آورد یک نگاهی انداخت و گفت: سلام علیکم و باز چشم هایش را روی صفحات قرآن انداخت.
به بهانه خرید، داخل مغازه اش شدم، ایشان هم بلند شد و آمد.
گفتم: یک بسته شکلات بدهید.
شکلات را گرفتم ، دیدم انگار حالش برای حرف زدن مناسب نیست …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.