برشی از کتاب مادام محبوبا:
انگاریک سطل آب سردروی سرم ریخته باشند. از بچگی تا الان مثل فيلم از جلوی چشمم ردمی شد. مامان بهترین حامی زندگی ام بودوالان باید بین اوورفتن یکی را انتخاب میکردم. طاقت دیدن دل شکسته اش رانداشتم. حتی به ذهنم خطورنمیکرد که برای ساختن دوباره زندگی ام بایدستونی به اسم مادروپدر را از دست بدهم. حرصم درآمده بود. پذیرفتن این حرف برایم سخت بود. از یک طرف برای اقامت در کشوردیگر از من می خواستند تغییر دین بدهم، از طرف دیگر کشور خودم ممکن بود من را نپذیرد. شاید دیگر نمی توانستم پدرومادرم را از نزدیک ببینم.
دیاناگفت: تصمیمت را بگیر. بعد به کلیسا برو و شرایط گرفتن گواهی غسل تعمید را بپرس. باید کلیسا تأیید کندتومسیحی هستی.
اشک و تردید مثل خوره ی جانم افتاده بود، شب تا صبح راه می رفتم و صفحات اینترنت را زیر و رومی کردم. وقتی از دانمارک می خواندم و میدیدم، هوش از سرم میپرید و وقتی از مسیحی شدن و تبعات آن می خواندم، ترس وجودم را می گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.