برشی از کتاب مرز خسروی:
ماشین جلوی ورودی بزرگی میایستد. به محض اینکه نگهبان، ماشین ما را میبیند، میلههای اَرهای بیرون آمده از زمین را پایین میکشد. ماشین وارد میشود و دوباره میایستد.
سرباز کناری با دستمالِ قهوهای شده از خون و عرق چشمانم را میبندد. حس میکنم خون در رگهایم خشک شده، دستانم مثل یک تکه یخ سردند. قلبم دارد از سینهام کنده میشود. صدای سرفهام بالا میرود. اینبار نمیتوانم کنترلشان کنم. زینب از خواب بیدار شده و گریه میکند.
ماشین راه میافتد اما خیلی زود دوباره میایستد. درِ سمت من باز میشود و دستی با قدرت من را بیرون میکشد. زینب را محکم در بغل میگیرم تا آسیبی نبیند، پوست صورتم را حس میکنم که روی آسفالت کشیده میشود و از ضربات پیاپی لگدهایش به کمرم، تنها ناله میکنم. این آخرین چیزی است که به خاطر میآورم. …
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.