برشی از کتاب چپ دست ها عاشق می شوند:
دوران کودکیام را با لیلا گذراندم. هر روز ماشین خاور پلاستیکیام را دست میگرفتم و به خانهشان میرفتم. از زیر درخت زیتون، آن را پر از خاک و سنگریزه میکردم و پیش بوتۀ گُل یاس خالی میکردم؛ درست درِ کارخانۀ شکلاتسازی لیلا. آن وقت او گرۀ روسری زردِ گل نارنجیاش را سفت میکرد و با ظرافت دخترانهاش یک شکلات به راننده میداد و یکی خودش میخورد. اگر یک شکلات بیشتر نداشت، همان را با هم نصفش میکردیم. اگر هم کلّاً شکلات نداشت، پوستی پیدا میکرد و داخلش سنگی میگذاشت و دستمزدم را میداد. من و او همیشه زود بیدار میشدیم. صدرا دیرتر میآمد. وقتی میآمد اولش با موهای درهم بر هم و چشمهایی پفکرده و خیلی بیحوصله، روی سنگچین دور باغچه مینشست.
فاطمه –
سلام و وقت بخیر
بسیار کتاب جذابی ست. من به تازگی آن را مطالعه کردم. اما گویا داستان ناتمام ماند. آیا جلد دوم آن چاپ میشود؟ با تشکر
سردبیر –
سلام و عرض ادب
باعث خوشحالی هست که کتاب براتون جالب بود.
راجع به سوالتون هم باید بگم که داستان کتاب در انتهای کتاب تمام میشه و جلد دوم نداره