برشی از کتاب مادر ایران:
_ ایست! از جاتون تکون نخورین.
صدای مرد ترس غریبی به جانم ریخت. رو کردم به بیبیزهرا و وحشتزده گفتم: «وای بیبی! حالا چه خاکی به سر کنیم؟»
_ هیچی. مگه گُناهمون چیه؟ اصلاً اینها کیَن؟
_ بیبی من میترسم.
_ هیچ نترس. ما کار در راه خدا میکنیم. ترس نداریم.
مرد با صدای بلندتری گفت: «دستها بالا. برنگردین. هرچی دارین بذارین رو زمین.»
دستهای خالیمان را گرفتیم بالا. آمدند نزدیکتر. پنجشش نفر بودند. یکیشان پرسید: «بچه خاک میکنین؟»
همانطور که پشتم به آنها بود گفتم: «بیا ببین. این پا رو خاک میکنیم. یه تیکه گوشت آدم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.