برشی از کتاب خانه ای با عطر ریحان:
«کسی صدایم زد و گفت: «هادی بیا!»
سرم را برگرداندم تا صاحب صدا را ببینم؛ صدایی بود شبیه همۀ آواهایی که در زندگیام از شخصهای مختلفی شنیده بودم و بیشباهت به صدای یک نفر!
صدا انعکاس پیدا کرد و از هر انعکاس صدای کسی از دل زمان شنیده شد! شده بود شبیه صدای مادرم، وقتی بیدار شدن و رفتن به مدرسه صدایم میزد! مثل صدای دوستان قدیمی، شبیه صدای ابراهیم وقتی به خوابم آمد و با من حرف زد! مثل صدای سیدعلی وقتی با سوز در عزای امام حسین میخواند!
همۀ صداها تبدیل به یک صدای مشترک شد و گفت: «خوشاومدی هادی!»
جلوی چشمانم را سیاهی گرفت! با از بینرفتن همه صداها، ناگهان از دل سیاهی، نوری غلیظ و طلایی رنگ بیرون ریخت و چشمانم را روشن کرد!332
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.