برشی از کتاب حیفا:
کارم با او تمام شد! چند دقیقهای خوابم برد. خبری از خشم و نفرتم نبود. دیدم حفصه لباسش را پوشیده و دراز کشیده. نمیدانم آن شب چطور گذشت؟ احساس پیروزی نمیکردم، آثار شکست را در قیافه و حالات حفصه نمیدیدم. مصممتر از این حرفها بود. بلند شدم لباسم را پوشیدم و وقتی میخواستم از سلول خارج شوم با صدای نازک و نیمه جانش گفت:
– بهتر است دیگر چندان به من توجه نکنی و سرت گرم کارت باشد. مثل بقیه شکنجهام کن و با من هرطور دوست داری رفتار کن اما حواست باشد که موقع تقسیم زندانیان سلول من را کنار سلول اعضای عراقی و افغانی القاعده بیندازی. برو گورت را گم کن سیدی!
برگشتم و دقیق تر نگاش کردم، بهش نزدیک شدم، سرم را آوردم نزدیک صورتش. قبل از اینکه چیزی بگویم، گفت:
– دیگر اینقدر خودتت را به زندانیای که دست و پاهایش بسته نیست و ممکن است هر کاری بکند، نزدیک نکن.
– تو کی هستی عوضی؟ کارت چیه؟
– مهم نیست که من کی هستم. مهم این است که دیشب به جای اینکه سگهای حیاط بغلی بهم تجاوز کنند، مهمان فرمانده ارشد ابوغریب بودم!
تازه فهمیدم که او به نقشه من پی برده بوده. چون قصد داشتم بیندازمش جلوی سگهای آموزش دیده آمریکایی اما او با حرفهایی که آن شب زد، طوری روی اعصابم رفت که به جای سگها، من پیشش بودم.
خیلی حساب شده رفتار کرده بود.
– چطوری فهمیدی؟
– از صدای زوزه سگها. من صدای زوزه سگها و گرگها را میشناسم و با آنها زندگی کردم و اینکه میدانستم هرچه داشتید امروز رو کردهاید به جز شکنجه با حیوانات حالا تا کسی نیامده و ندیده، قلاده را ببند دور گردنم و به اتاق قبلی برم گردان که کار دارم!
آن روز هم گذشت و من بیشتر به آن دختر فکر میکردم. باید طوری وانمود میکردم که انگار برایم مهم نیست و حواسم پیش او نیست. مثل همه شکنجه میشد، مثل همه نشست و برخاست میکرد، مثل همه حرف میزد و یا اظهار ترس میکرد. خلاصه مثلاً هیچ چیز در رفتارش از بقیه تمایز نداشت چون حرفهای رفتار میکرد اما برای من که میدانستم چه جانوری هست و چقدر کارکشته است سخت بود. نمیتوانستم به او دقت نکنم اما میدانستم که دُمش به بدکسانی وصل است و نباید پا روی دُمش بگذارم.
چند روز گذشت و باید طبق قانون از بند عمومیخارج میشد و تقسیمش میکردیم. لیست اولیه به دستم رسید، باید پاراف میکردم تا در دستور کار قرار بگیرد. وقتی به لیست نگاه میکردم، اصلاً بقیه اسمها را نمیدید، فقط دنبال اسم حفصه میگشتم. اسم حفصه را دیدم، به شماره طبقه و بندش نگاه انداختم، دیدم در کنار زندانیان القاعده قرار گرفته، تعجب کردم. با لحن خیلی عادی پرسیدم: این چرا اسمش با ایناست؟ بهم گفتن: ناظر آمریکایی که دیروز برای دو ساعت به اینجا اومده بود اینطوری تقسیم کرده.
فهمیدم که بله. خبرهای زیادی هست که باید منتظر بود و دید و شنید. میدانستم تحولات زیادی در راه داریم مخصوصاً که داریم تن و گوشت یک دختر ۲۴-۲۵ ساله را جلوی سگهای افغان و عرب القاعده مینداختیم. بارها در مصاحبههایم درباره زندانیان القاعده در ابوغریب گفتم که: «غیر پیشبینیترین زندانیها که در عین داشتن ظاهری مسلمان و متشرع، اما با خون وضو میگیرند و با خون افطار میکنند القاعدهایها هستند.» با قرار گرفتن حفصه در کنار زندانیان القاعده، من داشتم به جای حفصه میترسیدم؛ دو دلیل داشت: یکی اینکه خیلی کم پیش میآمد که زندانی زن را در کنار چندین مرد جنگی قرار بدهیم. دوم اینکه بعضی از القاعدهایها مبتلا به بیماریهای بسیار خطرناک و واگیردار مثل حاری و ایدز بودند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.