برشی از کتاب رد پای پدر:
نورخورشــید از پنجره چوبی اتاق به صورت ســعید خورد. چشمهایش را باز کرد و خمیازهای کشــید. مثل هرروز قبل از صبحانه سَــری به برهاش زد، کنارشنشست و حسابی قربانصدقهاش رفت. بعد سبد را برداشت تا تخممرغها را جمعکند. وارد لانه مرغها که شــد، شــروع کرد به دنبال کردن آنها. آنقدر شــیطنت کرد که ســروصدای حیوانات زبانبســته بلندشد. برادرش یاسر از داخل اتاق بلند گفت:
«سعید! بدو بیا صبحونهات رو بخور. دیر شده! رفتی تخممرغ جمع کنی یا صدای مرغا رو دربیاری.»
ســعید همینطــور که با ســبد پــر از تخممــر غ از لانه مرغها بیــرون میآمــد، گفت: «نمیدونم چرا این مرغا نمیذارن تخمهاشون رو جمع کنم فکر کنم خسیس شدن!»
سبد را لب حوض گذاشت، وارد اتاق شد و کنار سفره نشست.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.