برشی از کتاب من جانباز نیستم:
بعد از پاوه، به نوسود رفتیم و تا پایمان به نوسود باز شد، دور تا دورمان را بستند. اگر برای هر کس نوسود یک رنگ داشته باشد، تنها رنگش برای من، رنگ آن زنِ کُردی است که ایستاده بود بالای سر بچهاش و سنگ را میبرد بالا و با حرص فرود میآورد و باز میبرد بالا و با حرص فرود میآورد. صدای خِسخِسِ او به گوش ما میرسید. شَتَک زدن خون به صورتش را از پشت سنگ میدیدیم و حیرتزده از اینکه این دیگر چه جنایتی است؟! هنوز چند ماهی از صحافی کتابِ گوشت و استخوانی که تانک لعنتی با جمجمۀ رفیقمان درست کرده بود، نمیگذشت و حالا اصلاً روحیۀ دیدن جمجمۀ به شکل کتاب درآمدۀ یک بچه را نداشتیم…
من چه میدانستم این سیدِ عمامهسیاه در ساختمان استانداری اهواز، که شده بود ستاد جنگهای نامنظم، چه کسی است. نمیدانستم کسی که، هر وقت از کارش خسته میشود و برای استراحت میآید دم درِ ستاد مینشیند، یک زمانی قرار است بشود رهبر! من مینشستم کنارش و هرچه را که دلم میخواست برایش تعریف میکردم. لُری لُری. یکی از چیزهایی که برایش تعریف کردم، حکم قتلی بود که خلخالی داده بود. خلخالی حکم داده بود که آدمخوارها را بکشید. آنها معروف شده بودند به آدمخوار و تعدادی را زخمی و شل و پَل و حتی خورده بودند. خلخالی گفته بود، هر جا آنها دیدید، با گلوله بزنیدشان…
صبح که چشمهایمان به صورتهای نخوابیده و چشمهای مثل کاسهخونِ رفقایمان باز شد، برادران کناریمان، جمع کردند و رفتند به سمت جاده. تیراندازی خوابید. اَه! اینها کجا میروند؟ آنها کی هستند توی پاسگاه؟ اگر اینها خودی هستند، چرا حالا که صبح شده دارند میزنند به چاک؟ اگر آنها که توی پاسگاهند، گروهک هستند، چرا در نمیروند؟ دهان همۀ ما باز ماند…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.