برشی از کتاب سفر خروج:
(جادهای در مدینه که چند شاخه راه به آن منتهی میشود و تعدادی خانه اطراف آن است. حرم پیامبر (ص) از دور هویدا میشود. شب آکنده از سکوت است. ناگهان صداهایی بلند میشود و چند مرد با مشعل وارد میشوند.)
سعید: ستمگر متکبر نابود شد.
بُشر: دروغگوی بزرگ از میان رفت.
سعید: فرعون زورگو هلاک شد. ای مردم، معاویه مُرد. امروز روز آزادی است. مژده بده ای بُشر، مژده بده.
اسد: مردی را که از یاران پیامبر بود و پیامبر او را به بهشت بشارت داده دشنام میگویی و به آتش جهنم بشارت میدهی؟
سعید: همان مردی که حکومت و زمام امور را بهتنهایی به دست گرفت و صاحب آن شد و اصل مهمی را در اسلام نابود ساخت و اساس «شورا» را جعل کرد و با نص قرآن دشمنی ورزید و احکام سنت را فنا کرد. هنگامیکه پدربزرگم به نظرش اعتراض کرد، او را درحالیکه نماز میخواند، کشت.
اسد: در کارها همیشه با ما مشورت میکرد.
بُشر: برای آنکه شکوه حکومتش را کامل کند. شما آفت بزرگ ما هستید. شما فقط ظاهراً با شورا بودید. موافقت شما پیشاپیش اعلام شده بود و دهانتان جز برای چشم گفتن باز نشد.
سعید: آیا یکی از شما با نظر معاویه مخالفت کرد که پس از آن نجات یابد؟ شما او را به سلطنت رساندید.
بُشر: عادت کرده بود که نه را نشنود.
سعید: حسین کجاست تا با او بیعت کنیم و یزید را از حکومت خلع کنیم؟ حسین کجاست ای بُشر؟
بُشر: حسینبنعلی بر منبر جدش برای مردم سخن میگوید و حدیث نقل میکند. بشتاب تا بتوانیم محضر او را درک کنیم.
سعید: من از سرزمین عراق آمدهام تا او را ببینم، اما او را در خانهاش و در مسجد نیافتم.
(چند مرد جلو میآیند.)
مرد اول: (درحالیکه جلو میآید) آیا واقعاً پسر ابوسفیان مرد؟ آیا واقعاً این شب سنگین سپری شد؟
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.