برشی از کتاب سرت را به خدا بسپار:
فرقی نداشت، میخواست توی خانه باشد یا از بیرون آمده باشد، میگفت، فاطمه، گفتم یک…، دو…، سه…، لیوان آب باید جلوی من باشد. محمدرضا صدایش را بالا میبرد و شروع میکرد به شمردن «یک، دو.. » فاطمه مثل از گرگ ترسیدهها، از این اتاق به آن اتاق می دوید تا یک لیوان آب برساند دست برادرش. میدانست ا گر آب را به محمدرضا نرساند، لنگه کفش است که از زمین و آسمان روی سرش سرازیر میشود.
توی مغازه خودمان همه چیز داشتیم جز آرد نخود. می گفت پول بدهید تا بروم آرد نخود بخرم. می گفتم ننه جان هرچه بخواهی توی مغازه هست. بیسکویت، کیک، شکلات، اما حرف، حرف خودش بود. میگشت ببیند چه چیزی توی مغازه نیست، بهانە همان را میگرفت! به حرفش که گوش نمیکردیم از جوی جلوی خانه سنگ جمع میکرد و میزد به در حیاط.
حاج آقا نقره برای خانم ها توی هیئت حسینی روستا برنامه میگذاشت. خیر النساء، مادر محمدرضا هم پای ثابت جلسههایش بود. چون خانمها سواد نداشتند، بیشتر با مثال و نقاشی برایشان توضیح میداد. یک بار مردی شکم گنده کشید و کنارش هم مردی لاغر، گفت، این شخص لاغر ابوذر است و این شکم گنده معاویه. معاویهها با خوردن حق ابوذرها شکمشان گنده شده است. بعد بحث را کشاند به ظلم شاه و حقی که از مردم خورده است. پایان صحبتش اسم ابوذر زمان، آیت الله خمینی را هم برد.
برای فوتبال می رفتند زمین خاکی کنار روستا. نفری یک چهارشاخ کشاورزی بر میداشتند و زمین را صاف میکردند. قبل از بازی کار هر روز شان شده بود. سنگهای بزرگ را می انداختند کنار زمین.
فوتبال زمستان و تابستان نداشت و همیشه به راه بود . برف که میآمد با بیل و فرغون میافتادند به جان زمین و برفها را از زمین فوتبال کنار میزدند و بازی شروع میشد. محمدرضا ضرب دستش توی پرتاب اوت قوی بود، انگار شوت میکرد. همیشه خط حمله بازی میکرد و یک پای یار کشی بود. سرعتش زیاد بود و کمتر کسی به پایش میرسید. وقتی بچهها جر و بحث میکردند یا جر می زدند سریع میآمد وسط و میگفت، ما آمدیم یک ساعت بازی کنیم و شاد باشیم. بازی است، جدی نیست که با هم دعوا میکنید…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.