برشی از کتاب آتش کف دست:
دلم برای مادرم، برای دستهای زمخت و زبرش که همیشۀ خدا بوی خمیر میدادند، تنگشده؛ برای شبهایی که زیر نور ماه روی تخت مینشستیم و برای من اوسنه تعریف میکرد. صدای سگ که از دور دست میآمد، میترسیدم، خودم را میچسباندم به سینه گرمونرمش.
چه آرامشی بود توی آغوشش!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.