در بخشی از کتاب پنجاه سال عبادت میخوانیم:
هنوز نوجوان بود که ساواک او را دستگیر کرد. عکس شاه را در مدرسه پاره کرده بود. با پیروزی انقلاب اولین پایگاه بسیج را در محلهی کوشک میدان شیراز راهاندازی کرد. از عملیات چزابه وارد جنگ شد. در همه عملیاتها حضور داشت. همه پنج برادر و پدرش را نیز با خود راهی کرده بود. جلیل ملکپور اعجوبهی کارهای اطلاعاتی و شناسایی بود. از هیچ چیزی نمیترسید. بارها به تنهایی به شناسایی میرفت و با دست پر برمیگشت.
توکل عجیبی داشت. با یاری خدا کارهایی میکرد که بسیار عجیب بود.
قبل از عملیات فاو بود. به همراه برادرش مشغول نماز شب بود. بعدها نوشته بود که بعد از آن نماز ملائک خدا را دیده بود و…
جانشین اطلاعات لشگر فجر بود و دانشجوی مهندسی مکانیک. یک ماجرای عجیب باعث شد درس را رها کند و به دانشگاه اصلی برود.
با اصرار پدر ازدواج کرد. اما گفت: من برای تکمیل دین ازدواج کردم. من چهار ماه دیگر شهید میشوم و شش ماه بعد از شهادتم پسرم به دنیا میآید. نام او را علی بگذارید!! جلیل حتی محل مزار خود را نشان داده بود!
همه گفتههایش محقق شد. در کربلای ۴ جان یک گردان را نجات داد و به شهادت رسید. مدتی بعد پیکر او پیدا شد اما بدون پلاک. هیچکس او را نمیشناخت. قرار بود با شهدای گمنام به تهران برود اما به سراغ پدرش آمد و گفت که پیکرش کجاست!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.