برشی از کتاب پسر چابکسوار:
اما قیرآت خبر نداشت که تایماز هروقت او را میدید از اینکه هوس کند و بخواهد سوارش شود، وحشت داشت. شاید هم هیچ وقت خبردار نمی شد. چون همان وقت همه در راه روستا بودند و داشتند داخل ماشین برای فروش خانه و زمین و حیوانات نقشه می کشیدند
تایماز و آناگل هم در لاک خودشان فرو رفته بودند و حرفی نمی زدند. گویی شوک بزرگی به آنها وارد شده بود. هرکدام در ذهنشان به روزی فکر می کردند که در خانه آغا زندگی کنند و اگر یک روز فرش ها را کثیف کنند، یا با آتیلا و یاشار بگوومگو کنند چه اتفاقی می افتد. آناگل میترسید بمیرد و تایماز ھراس داشت که تنها بماند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.