گزیده متن:
یک شب، داخل حسینیه بچه ها افتاده بودند به جان هم. جشن پتو همه را درگیر کرده بود. دیگر مربی و دانش آموز هم نداشت. محمد هم با آن همه محبوبیتش گیر افتاد و انداختنش زیر پتو و حسابی زدنش! آخرهای کار هم یکی از بچهها با کف پا گذاشت توی صورتش! سر محمد پایین بود. بعد از این لگد، همه کشیدند کنار و الفرار! جشن پتو هم خوابید. من نزدیکش شدم، تو کتک زدنش شریک نشده بودم! نصفِ صورتش قرمز شده بود! یک نگاهی به من کرد و گفت: “حسن کی بود زد تو صورت من؟”. من تا آمدم بگویم، جلوی دهانم را گرفت و گفت: “ولش کن نگو”. بلند شد و آرام شد و لبش به خنده باز شد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.