گزیدۀ متن:
«گریهاش گرفته بود؛ اما اشکش نمیآمد فقط خیس عرق بود. عکسهای سر بریدنها را دیده بود. مطمئن بود قبل از اینکه چاقوی آنها به گردنش بخورد از ترس میمیرد. از ته دل مسیح را صدا زد. وقتی از جلوی کلیسای برامپتون اوراتوری رد میشد پایش پیش نمیرفت برود داخل. آنوقت درست دم مرگش یاد کلیسا و مسیح افتاده بود. همه عاشق آن کلیسا بودند. از وقتی ساخته بودنش محلة چِلسی رونق بیشتری پیدا کرده و خیلی از کاتولیکها یکراست از ایستگاه متروی نزدیک کلیسا راهشان را سمت برامپتون کج میکردند. آن وقتها برای رفتن به کلیسا تنبلی میکرد؛ اما حالا دلش میخواست جلوی درِ برامپتون ضجه بزند. صدا دورتر شده بود که سرش را کمی بلند کرد و سرک کشید. موتور را نمیدید، فقط صدایش داشت دور و دورتر میرفت. نمیدانست در جاده است و یا در شانه خاکی جاده. بلند شد و راه افتاد که باز صدای موتور دیگری نزدیک شد. لورا دوید و کلیسای محلهشان در برابرش قد کشید. دوید و فکر کرد کلیسای جامع سنت پل ناگهان در مقابلش ظاهر شده است؛ اما هر چه میدوید به سنت پل و گنبد بزرگش نمیرسید. سراب برامپتون و سنت پل را میدید و فکر میکرد قبل از آنکه در خیال یا واقعیت به آنها برسد، یکی از آن تکتیراندازهای دولت اسلامی حسابش را میرسد.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.