برشی از کتاب ماجرای عجیب یک جشن تولد:
فردا عصر میرسد. میروم ورودی شهر. درست همانجا که یاسر گفته بود. کاروان شهدا منتظرِ ورود به شهر مانده. جمعیت کمکم میآید. مهدی را گذاشتهاند روی یک تریلیِ آذین شده. مردم بیشتر و بیشتر میشوند.
یک چشمم به پرچمِ روی تابوت است و یک چشمم به مردم. آدمهای جورواجوری میبینم. زنی میبینم که رویش را کیپ گرفته. زنی میبینم که آستین مانتویش به زور به آرنجش میرسد و دستهایش را تتو کرده. چشمان هردوشان مثل هم است اما نمناک و قرمز. دلشان هم حتماً خون است.
دست فروش سرِ کارخانه قند را میبینم. لاتها و داشمشتیها را میبینم. میشنوم طیب هم آمده. همان که مهدی را با چاقو زده بود. میفهمم دیشب هم توی مراسم وداع در مسجد آمده بود. تازه متوجه میشوم اینکه مهدی زبانِ همه میفهمیده، یعنی چه. یک دلم میگوید اینها همه بازیهای مهدی است. میخواسته طوری برگردد که همه را به هم بریزد.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.