برشی از کتاب :
عباس همیشه با خنده میگفت «باید انتظار هر حادثهای رو داشته باشی. اول و آخرِ کارِ ما برنگشتنه.»
وقتی همان روز بعد از پذیرش قطع نامه، گفت «پرواز دارم.»
تعجب کردم.
گفتم «جنگ که دیگه تموم شده. کجا پرواز داری؟!»
جواب داد «مثل این که منافقین قصد حمله دارن.»
وقتی خبرش را آوردند، تازه چند ساعت از رفتنش میگذشت.
شوکه شدم.
باورم نشد.
همان جا کنارِ در نشستم.
این همه سال رفته بود و برگشته بود، ولی حالا…
هیچ خبری هم نداشتم که شهید شده یا اسیر.
این بیخبری، عذاب آور بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.