برشی از کتاب :
هر چه دوختیم و شکافتیم، نتوانستیم خبر شهادت برادرش را بدهیم.
بالأخره یک پدرآمرزیدهای پیدا شد و خبر را داد.
تا خبر را شنید، دستهایش را برد بالا.
«الحمدلله! ما هم جزو خونواده شهدا شدیم.»
مسئولین زیاد آمدند دنبالش.
«شما چند روز برید مرخصی، توی مراسم تشییع برادرتون باشید؛ اینطوری دل پدر و مادرتون هم تسلی پیدا میکنه.»
قبول نمیکرد.
میگفت «برادرم وظیفه خودش رو انجام داده، منم باید به تکلیف خودم عمل کنم.»
دلش راضی نشد بماند.
چند روز بعد برگشت.
توی تشییع جلوتر از همه میرفت؛
اما نه با پای خودش، روی دست مردم.
تابوت محمد را جلو میبردند؛
تابوت احمد را پشت سرش.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.