برشی از کتاب :
آن زمان سی متری کیوانفر می نشستیم.
کماندوها خیابان را ترک نمی کردند.
گلولهی توپشان را می گرفتند سمت کوچه، اگر کسی شعار می داد می زدند.
یک شب پدرش گفت «اوضاع خیلی خرابه، نذار این بچه بره بیرون، در خونه رو قفل کن.»
احمد وقتی دید در را قفل کردم، با ناراحتی آمد سراغم «چرا در رو قفل کردین؟ توی کوچه پر از جوون های مثه منه، مگه خون من از اون ها رنگینتره؟ اگر باز نکنین خودم رو از پشت بوم میندازم بیرون.»
گفتم «مواظب خودت باش مادر.»
در را باز کردم برایش.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.