برشی از کتاب :
مأموریتمان شناسایی شهر ماووت بود.
۴۰-۳۰ کیلومتر رفته بودیم در دل دشمن.
خسته راه بودیم.
قرار شد شب را زیر یکی از تخته سنگهای بزرگ سر کنیم.
نیمه شب از خواب بیدار شدم، دیدم مجید نیست.
رنگ از رخم پرید.
منطقه خطرناکی بود؛
پر از نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب.
دلم هزار راه رفت، که نکند بلایی سرش آمده.
هر چه گشتم پیدایش نکردم.
به این امید که بر میگردد، خوابیدم.
برای نماز صبح که بلند شدم، دیدم کنارم خوابیده.
هر چی پا پیاش شدم طفره رفت.
بعدها فهمیدم رفته بود نماز شب بخواند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.