برشی از کتاب :
هربار که می خواست برود جبهه، یک ربع جلوی در خانه، التماسش می کردم نرود.
وقتی می دیدم بی فایده است دست هایش را در دستم می گرفتم و می گفتم «پنج دقیقه دیرتر برو، بیشتر بمون پیشم.»
می گفت «نمیشه زهره، باید برم.»
به خواهرش گفته بود «خیلی بهم وابسته ست، موقع خداحافظی زجر می کشم.»
خواهرش خواسته بود کمتر برود و بیشتر بماند قم.
گفته بود «نمی تونم، عهد و پیمان بستم با شهدا، باید برم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.