برشی از کتاب :
گفت «میای کشتی بگیریم؟»
دست انداختیم دور گردن هم و هی سرمان را کشیدیم عقب.
این بار که بهم نزدیک شد، نه حرکتی آمد، نه چیزی.
سرش را گذاشت روی دوشم و گریه کرد.
نگاه انداختم به چشمهایش.
پر شده بود از اشک.
بغلش کردم.
شانههایش میلرزید.
گفتم «محمد چته؟ چرا گریه میکنی؟»
گفت «چیزی نیست. دلم رفت پیش اون شعری که همیشه میخونی. بخونش برام.»
گفتم «داشتی نصفهعمرم میکردی که. چشم.»
سیدی باز آمد از گلزار ایران کشته دیدم جسم او بین شهیدان
آرام که شد، گفت «حالا بزن بریم.»
فردای آن روز زد و رفت؛
برای همیشه.
دیگر من بودم و چشمهای پر از اشک و شانههای لرزان، و نصفهعمری که این بار واقعا ازم گرفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.