برشی از کتاب :
یک یادگاری از جبهه همیشه باهاش بود؛ درد شانه چپش.
نشسته بودیم که یکی آمد و محکم زد به شانهاش.
– حاجی! چطوری؟
منتظر بودم که داد و بیدادش برود هوا؛ ولی خم به ابرو نیاورد.
تعجب کردم.
تنها که شدیم، گفتم «فقط خودت رو واسه ما لوس میکنی؟ من و عاصمی جرأت نداریم به شونهت، چپ نگاه کنیم.»
گفت «با شما رودربایسی ندارم؛ ولی با اون داشتم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.