برشی از کتاب :
دادستان مازندران میگفت
«روزهای دوشنبه ملاقات عمومی داشتیم.
مردم از همه جا جمع میشدن مشکلاتشون رو مطرح میکردن.
در بین جمعیت چشمم خورد به عباس.
نشسته بود توی صف.
مردم میاومدن جلو و جاشون رو پر میکرد؛ مثل بقیه.
رفتم پیشش، دستش رو گرفتم، گفتم «اینجا چه می کنی؟ بیخبر! چرا نیومدی خبر بدی؟»
گفت «دیدم همه توی صف ایستادن، درست نیست بدون نوبت بیام.»
میرفتند مشهد.
هر چه اصرار کردم نهار بیایند منزل، قبول نکرد.
فقط آمده بود به من سر بزند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.