برشی از کتاب :
پولهای توی پاکت را شمرد؛
ششصد تومان بود.
عین ششصد تومان را داد دستم.
جایزه شاگرد اول شدنش بود.
از مدرسه بهش داده بودند.
گفت «مادر! با این پول برای بچهها لباس بخر، برای زمستون کاپشن ندارن.»
گفتم «مادر، برو برای خودت یه دوچرخه بخر، بیشتر لازمت میشه.»
گفت «دوچرخه نمیخوام.»
کلی راه بود تا هنرستان.
هر روز پاشنهی کفشش را ور میکشید و راه میافتاد.
چهار سال توی گرما و سرما پیاده رفت و برگشت.
بگویی یکبار شکایت کرده باشد، صدایش درآمده باشد، آه و ناله کرده باشد، نه به خدا.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.