برشی از کتاب :
نگاهش میکنم.
آفتاب مستقیم میتابد روی سرش.
آنقدر عرق کرده که لباس تنش خیس خیس شده.
دهانش، لبهاش خشک شده.
سر و صورتش هم که گفتن ندارد.
باد پر از گرد و خاک میآید و از کنار صورت آدم رد میشود.
گرد و خاکش میچسبد به صورت خیس از عرق و گرمایش چشم را میسوزاند.
ناخودآگاه یادم میافتد پسر بزرگ خانواده است.
یکجورهایی میشود سرپرست خانواده.
بابا که نداشتهاند.
الآن باید وردست مادرش باشد، کمک حال او.
اما ایستاده اینجا، توی خط، زیر آفتاب داغ جنوب.
جوان با غیرت خواسته حرف امام زمین نماند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.