برشی از کتاب :
تا حالا شده توی برف، خسته و کوفته راه بروی، آن هم توی خاک دشمن، آن هم برای شناسایی.
بعد دلت بخواهد به یک جای گرم و نرم برسی و ولو شوی؟
از شناسایی برمیگشتیم.
دانههای درشت برف یکی یکی میخورد توی صورتمان.
استخوانهایمان داشت از سرما میترکید.
به هر جان کندنی بود، خودمان را رساندیم سنگر.
از راه نرسیده، چپیدم توی کیسهی خواب.
زیپش را تا ته کشیدم که یک ذره هوا هم نیاید تُو.
هر چه منتظر شدم، منصور نیامد.
رفتم دنبالش.
نشسته بود روی برفها و داشت نماز میخواند.
چقدر فرق بود بین من و منصور.
این را همانجا فهمیدم.
وقتی دیدم دلگرمی من به کیسهی خواب است و دلگرمی منصور به خدا.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.