برشی از کتاب :
نشسته بود توی سنگر.
کتابش را هم گرفته بود دستش.
هوایش را داشتم.
لحظه به لحظه بازش میکرد، دوباره میبست و میچسباند به سینهاش.
– لای کتابت چیه که همهش نگاهش میکنی؟
+ دارم برای آخرین بار عکس دخترم رو میبینم.
میدانست باید دل بکَند تا ببرندش.
دلش را که کَند، وقت رفتنش هم رسید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.