برشی از کتاب تنها گریه کن:
مچ دست هایش را گرفتم ،قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب میرفتم ،به زحمت می کشیدمش سمت خودم .پاهایش تکان میخورد و ردّ خون می ماند روی زمین.نگاهش از خاطرم دور نمی شود.مات شده بود.زدم توی صورتش و فریاد کشیدم :« نفس بکش!»ولی بی جان تر از این حرف ها بود.محکم تر زدم شاید له هوش بیاید؛فایده نداشت.دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره ی زن بیرون آوردم،به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.