در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: «اشک از دیدگان ابوعتا جاری شد. سندی بن شاهک با عجله از پلهها پایین آمد و به سمت سیاهچال رفت. از آن قسمت نمیتوانست چیزی ببیند. سندی بن شاهک که داخل شد، فقط صدای تازیانهها و ناسزاهای رکیکی را که میداد، شنید. صدای مناجات قطع شده بود و سفیر تازیانهها فضا را میشکافت.
عقب رفت. نشست و به دیوار تکیه داد. پس از لحظاتی، سندی بن شاهک از سیاهچال خارج شد و از زندان بیرون رفت. دیگر صدای مناجات نمیآمد. دلش گرفت. هدفش از زندان افتادن، فقط ملاقات با موسی بن جعفر بود.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.