همزمان با سالروز رحلت جانگذار بنیان گذار کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (رحمة الله علیه) رمان «پدر پسر روح الله» نوشته ابراهیم حسن بیگی توسط انتشارات کتاب جمکران، در آستانه چاپ دوم و ترجمه قرار گرفته است.
این رمان که به سبک رمانهای نامهنگاری نوشته شده است؛ مخاطب جوان و نوجوان دارد. این رمان بر تمام زندگی امام خمینی(ره) متکی نیست بلکه بر خصوصیات رفتاری و مسائل اخلاقی و اجتماعی امام خمینی(ره) توجه دارد. این مضمون و محتوا در یک فضای تخیلی روایت میشود، شخصیت اصلی این رمان جوانی است که بر اثر اتفاقاتی با این ابعاد شخصیتی امام آشنا میشود. این جوان که برای ادامه تحصیل به فرانسه رفته و در آنجا با فردی آشنا میشود که اهل نوفل لوشاتو است، جوان فرانسوی به نقل از پدربزرگ خود خاطراتی از امام را نقل میکند و این موجب میشود جوان قصه ما کنجکاو شود و از مادر خود بخواهد، اطلاعات بیشتری برای شناخت بهتر امام خمینی به او بدهد. مادر او هم پایاننامهای که پیرامون امام نوشته را برای پسرش ارسال میکند و در متن نامه از خود و همسرش برای پسرشان هم مسائلی را مطرح میکند.
***
محسن، که داستان برای شناخت او از امام خمینی شکل گرفته، یک دانشجوی مشغول در فرانسه است. او همانقدری از امام میداند که پدر و مادر آلن، دوست فرانسویش… او از جوانان نسل پس از انقلاب است، امام را ندیده و حالا به دلیل فراگیری رسانههای مختلف دیگر و به قول مادرش، اسارت در چنگال ماشینیسم از امام هیچ نمیداند و تشنگی دارد برای شناخت او. با دهها ایده و سوال و شک و شبهه مواجه است، و ممکن است برای یافتن پاسخ، به هر کس و ناکسی مراجعه کنید جز به پدر و مادر خودش، یعنی کسانی که با خمینی، روح خدا زندگی کردهاند. و ممکن است در این مواجهه و پرسشگری هر قرائت خوب و بدی را به جای حقیقت به آنها بدهند.
اما این پرسش، شکاک است و چموش، و در مواجهه اول، مادرش را به بیاطلاعی از امام هم متهم میکند و به او میگوید که خودش هم در ندانستن فرقی با پدر و مادر آلن ندارد.
اما شاید بیربط هم نباشد این سردرگمی و ندانستن. هنوز بسیارند کسانی که از شناختن امام باز مانده و عاجزند. این هم جهل از ماست که دربارهاش تدبر نمیکنیم و امام را آن گونه میخواهیم که دوست داریم… خیلی از ما امام را هم هنوز درست نشناختهایم…
***
امام از خواندن نماز شب فارغ شده بود که با شنیدن سرو صداهایی خفیف از پشت پنجره اتاق پسرش حاج مصطفی به منزل خود نگاه کرد و زیر لب گفت:
-«پس آمدید.»
پسرش مصطفی را صدا زد و گفت:
-«مصطفی بیدار شو. مثل اینکه آمدند.»
حاج آقا مصطفی چشم باز کرد و در جای خود نشست. پدرش را دید که مشغول پوشیدن لباس است. زمزمه های گنگ مبهمی از خارج به گوش میرسید. از جای خود برخاست و با شتاب به پشت بام رفت. دید کوچه اطراف منزل پر از سربازان مسلح است.
فرمانده کماندوها دو تن از خادمان امام را به قصد کشت می زدند و از آنها می پرسیدند:
«خمینی کجاست؟»
که ناگهان در حیاط روی پاشنه چرخید و قامت آراسته و رشید و چهرهی نورانی امام در آستانه در ظاهر شد و صدایی گیرا و مصمم و خشمگین برخاست که:
-«روح الله خمینی منم. چرا اینها را می زنید؟»
وحشت سراپای بر نیروهایی که او را دیدند، نشست. کسی از آنها باور نمی کرد خمینی با پای خود بیاید و بعد در مقابل آنها سینه سپر کند و چون فرمانده کل به آنها تحکم کند که:
-«این چه رفتار وحشیانهای است که با مردم میکنید؟ این چه وحشیگریهایی است که از شما سر میزند؟»
***
نقشه را حاج احمد آقا کشیدند. نقشه خوبی بود. وقتی وارد اتاق شدیم و نشستیم، بعد از احوال پرسی یکی از همراهان پرسید: که از حاج آقا مصطفی چه خبر؟ حالشان چه طور است؟ کی از بیمارستان مرخص می شوند؟ و طبق نقشه به او جواب دادیم که تلفن زده اند که حالش بد است و باید به بغداد منتقل شود.
در همین حال ناگهان حاج احمد آقا زد زیر گریه. صورتش را برگرداند تا امام متوجه نشوند. اما امام خطاب به احمد آقا گفتند:
-«احمد چته؟ مگر حاج آقا مصطفی مردهاند؟ خوب، اهل آسمانها میمیرند، از اهل زمین کسی باقی نمیماند، همه میمیرند.»
بعد رو به ما گفتند:
-«آقایان بفرمایید سراغ کارهایشان.»
***
امام داخل حیاط نشسته بودند، قرص و محکم. بدون اینکه حتی گریه کنند. طلاب جلو می رفتند و به ایشان تسلیت می گفتند. من هم جلوی در حیاط ایستاده بودم. ناگهان متوجه شدم امام نگاه تند و معنی داری به من انداخته اند. خودم را جمع و جور کردم. هیچ عیب و ایرادی در ظاهرم نبود. جلو رفتم و مقابل امام خم شدم و گفتم:
-«بله آقا! فرمایشی دارید؟»
گفتند:
-«مگر بنا نبود ساعت 9 شما در مورد آن شوشتری به من تذکر بدهی و یادم بیاوری؟»
بغض گلویم را گرفت.
-“همین الان این پاکت را می بری و به شیخ شوشتری می دهی و از قول من هم احوالپرسی می کنی و می آیی.»
دوباره برگشتم به حیاط. اصلا دلم نمی خواست توی چنین اوضاع و احوالی امام را ترک کنم. پیش خودم گفتم حالا باشد بعد می روم. دوباره ایستادم جلوی در حیاط. اما پنج – شش دقیقه بعد امام صدایم زدند و گفتند:
-“شما چرا نرفته اید؟”
گفتم:
-“چشم. میروم.”
گفتند:
-“همین حالا برو!”
به راه افتادم. از چند کوچه گذشتم و به منزل شوشتری رسیدم. در زدم. خانمی از پشت در گفت:
-“کیه؟”
گفتم:
-“من هستم. از منزل آقای خمینی آمدهام و خدمت آقا کار دارم. از طرف خمینی میخواهم از ایشان احوالپرسی کنم.”
زن در را باز کرد و با گریه گفت:
-«آقای خمینی امروز هم به یاد ماست؟»
***
زندگی امام خمینی بر زندگی این خانواده هم، مثل خانوادههای دیگر تأثیر گذاشته بود. مردم ایران و بسیاری مردم دنیا، حتی آنها که حتی ایرانی هم نمیدانستند، امام برایشان الگو و نمونه بود. خمینیِ روح خدا، امت خودش را ساخته بود. نا با حرف که با عمل خودش. پدر و مادر محسن، یک بار متوجه شدند که تعدادی از جوانان و دانشجویان فرانسوی میآیند و پای صحبت های امام مینشینند. حضور آنها در جمع آنها که همه ایرانی بودهاند جالب بود، یکی از اشخاص حاضر که فرانسوی میدانست از آنها میپرسد: «آیا شما فارسی میدانید که پای سخنرانی آیت الله مینشینید؟» و آنها جواب دادند: «نه! ما فارسی نمیدانیم، اما وقتی پای صحبت ایشان مینشینیم در خودمان یک روحانیتی و معنویتی خاص احساس میکنیم…»
بسیارند انسانهایی که رفتهاند. اصلاً رفتن و نماندن یک اصل و سنت الهی است؛ و «لاَ تَبْدِیلَ لِخَلْقِ الله»، ولی تفاوت در بار امانت کشیدن است. بعضی رفتنها، نام رحلت میگیرند، بعضی نام درگذشت. بعضی هم میگویند، رفتنی بود، عمرش به دنیا نبود. بعضی رحلتها جانسوزند، بعضی رحلتها غمبارند و بعضی حسرتآور. بزرگان، رفتنشان جور دیگری است، شاید از همان رحلتهای غمبار یا حسرتآور باشد. یا به قول دوست لبنانیم، هم جانسوز، هم غمبار، هم حسرتآور، مثل رحلت خمینى. پرسیدم از کجا میدانى؟ گفت: همان «تُعِزّ مَنْ تَشَاء وَتُذِلّ مَنْ تَشَاء» است. خدا او را در دنیا عزیز و کبیر کرد و رهبر و مرشد قرار داد تا او را ببینیم و راه را بیابیم. هر چه داریم از او داریم. بعد با چشمانی مؤدب و نگاهی معنادار که بغض هم کرده بود، زمزمه کرد:
از غم دوست در این میکده فریاد کشم، دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم، سالها میگذرد، حادثهها میآید، انتظار فرج از نیمه خرداد کشم…
***
بزرگترین هنر امام را خیلیها معرفی کردهاند؛ اما بزرگترین هنر امام به صحنه آوردن مردمی بود که سالها فراموش شده بودند. مردمی که او را به عنوان رهبر و پیشوا پذیرفته بودند و حاضر شده بودند تا پای جان، برای برپایی حکومتی که او از حکومت اسلام برای مردم تصویر کرده بود، پیش بروند. خمینی و مردم، دو همراه جدانشدنی بودند:
خبرنگاری از امام پرسید:
-«نظر شما در مورد رفتن شاه چیست؟»
و امام فرمودند:
-«شاه نرفت. مردم شاه را بیرون کردند.»
***
ساعت 20 / 22 بعداز ظهر روز شنبه سیزدهـم خـرداد ماه سـال 1368 لحظه وصال بـود . قــلبـى از كار ایستـاد كه میلیـونها قلــب را بـه نور خدا و معنـویت احـیاء كرده بـود . بــه وسیله دوربین مخفـىاى كه تـوسط اطرافیانام در بیمارستان نصب شده بـود روزهاى بیمارى و جریان عمل و لحظه لقاى حق ضبط شده است. وقتى كه گوشه هایـى از حالات معنوى و آرامـش امام در ایـن ایـام از تلویزیون پخـش شـد غوغایى در دلها بر افكند كه وصف آن جــز با بودن در آن فضا ممكـن نیست . لبها دائمـا به ذكـر خـدا در حـركت بود، روح الله، پدر همه بود….
محسن نوجوان بود که قیامت را دیده است. آن روزها قیامتی در ایران بر پا شده بود. میلیونها نفر – مرد و زن- از سراسر کشور راهی شده بودند تا زمینهای بایر غرب بهشت زهرا را با اشک خود آبیاری کنند. تا در مصلای بزرگ تهران شاهد عروج روح بلند امام باشند. چه شبهایی بود آن شبها، انگار شب قدر بود. شب نزول ملائکه بر زمین. کمی چشم بصیرت می خواست تا امام زمان (عج) را در جمع داغداران ببینی. نمی توانم باور کنم امام زمان در سوگ امام خمینی اشک نریخته باشد. مگر می شود در جمع چند میلیون عزادار و داغدار قرار گرفت و اشک نریخت. آن روزها همه می گریستند در داخل و خارج، حتی در آسمانها می شد صدای گریستن ملائکه را شنید.
https://ketabejamkaran.ir/product/%d9%be%d8%af%d8%b1-%d9%be%d8%b3%d8%b1-%d8%b1%d9%88%d8%ad-%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87?preview_id=6018&preview_nonce=37a62a34ac&_thumbnail_id=6019&preview=true
سلام.من همیشه مطالبتون رو دنبال میکنم.وبسایت خیلی خوبی دارید.ممنون
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه
بدین
سلام.وبسایتتون خیلی خوب و مفیده.به کارتون ادامه بدین
کتاب خیلی عالیه در شناساندن حضرت امام به نسل جدید خصوصا نوجوون ها
پسر من که خیلی خوشش اومد و کتاب رو به بقیه دوستانش هم معرفی کرد