ملداش

10٪ تخفیف

کتاب ملداش نوشته مهدی کرد فیروز جانی داستانی بلند از زندگی ملاداداش ایلچی در حوالی مازندران است که به تعلیم دینی مردم مشغول است.خلاصه ای از کتاب:«بسم الله » گفت و شروع به بیان احکام ذبح حیوان کرد. سخنانش که تمام شد، شیربان از وسط صف دوم بلند شد. دست راستش را سمتش دراز کرد: «ملداش ایلچی، اون روز اینو نگفته بودی! » ایلچی گفت: «اون روز؟ » لحظه ای مکث کرد و ادامه داد: «اون روز پرسیدم سرش را که می بریدی، تکان خورده؟ شما فرمودی نه. این “نه “ی شما اطلاق داشت. » شیربان گفت: «اطلاق دیگه چیه؟ چرا نگفتی اگه پلک بزنه حلاله؟ پس عمامه گذاشتی رو سرت برای چی؟ چرا این چند کلمه رو نگفتی که برکت خدا رو نریزم حروم بشه؟ » ایلچی آب دهانش را قورت داد. عبای مشکی را روی شانه هایش منظم کرد. نگاهی به سقف و دیوار های چوبی سقاخانه کرد. کف دست راستش را روی پیشانی پهنش گذاشت و تا نوک ریشهای کله قندی قهوه ای پایین کشید. نوک ریش را مشت کرده، چند بار سر سمت پایین تکان داد: «بله، فرموده بودین که… »

somdn_product_page
دسته:
توضیحات

برشی از کتاب ملداش:

ایلچی با یعقوب چشم در چشم شد. از چشم های قرمزش اشک می آمد.ـ چشمت چی شدهـ داشتم تیمم میکردم خاک رفت توی چشممـ چی جوری تیمم کردی ؟ـ داشتم خاک رو به دست و صورتم می مالیدم، یه لحظه چشمم رو باز کردم خاک رفت توش.ـ یعنی خاک ریختی روی صورتت و مالیدی؟ـ مگه توی تیمم به جای آب خاک نمی ریزن؟ایلچی چشمانش را گشاد کرد: یعنی خاک رو به جای آب ریختی روی صورتت؟

توضیحات تکمیلی
وزن 150 گرم
رده سنی

بزرگسال

سال انتشار

1398

تعداد صفحه

140

ناشر

نویسنده

نوبت چاپ

اول

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “ملداش”