
20,000 تومان10٪ تخفیف18,000 تومان

38,000 تومان10٪ تخفیف34,200 تومان
غواص ها بوی نعنا می دهند
70,000 تومان10٪ تخفیف63,000 تومان
غواص ها بوی نعنا می دهند چشم اندازی به سیرت 72 غواص لشکر انصارالحسین علیه السلام استان همدان در کربلای اروند
روایت این حماسه، دقیقاً منطبق با واقعیتی است که در شامگاه چهارم دی ماه سال 1365 در منطقۀ عملیاتی کربلای 4 اتفاق افتاد. این داستان برگرفته از خاطرات بازماندگان و شاهدان عینی آن حماسۀ عاشورائی است؛ فرماندۀ گردان غواص – گردان جعفر طّیار – جانباز کریم مطهری جانشین گردان، آزاده محسن جامه بزرگ هم رزم صبور حمید تاجدوزیان و سه تن از یادگاران بازگشته از اسارت گردان غواصی لشکر انصارالحسین. از جمله آثار نویسنده میتوان به هفتاد و دومین غواص، دهلیز انتظار، خداحافظ سالار، آب هرگز نمی میرد و… اشاره کرد.
موجود در انبار
somdn_product_pageبرشی از کتاب غواص ها بوی نعنا می دهند:
“تمام قد ایستادم روی انگشت های پام و لامپ را چرخاندم. تاریکی پرده انداخت تو چادر. چشم، چشم را نم یدید. بچّه ها به سجده افتادند، با همان لباس غواصی و هم صدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته.
همه تو حال خودمان بودیم، پیشانی روی خاک، که در یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جانش صدا زد و بدون اینکه دعا کند، سر از سجده برداشت و با همان هقهقه های گریه بلند شد و از چادر زد بیرون. بلند شدم. طاقت نیاوردم ندانم چی شده. قدم به قدمش، زیر نور کمرنگ مهتاب، از لابه لای چولان ها دنبالش می رفتم، آمدم که صدایش کنم: نادر! وایسا کارت دارم من، ولی نتوانستم. تندتر قدم برداشتم. رفت رسید کنار کُندة نخلی و زانو زد. عمامه اش را از سرش برداشت و انداخت روی رمل و پیشانی گذاشت روی خاک.
دلهره داشتم. نمی دانستم چیکار کنم. اصلاً نمی دانستم آن جا چی کار می کنم و الاّن چی باید به او بگویم. اصلاً حرف نمی توانستم بزنم. رفتم جلو.
دست روی شانه اش گذاشتم و محکم فشردم تا بفهمد من کنارشم و می فهمم چی گفته و می فهمم چی می کشد. سر بلند کرد و نگاه پرسانش تبدیل به نگاه متعجب شد و با گوشة آستینش اشکش را پاک کرد. می خواستم بگویم: من محرمم. یعنی می دانم چی تو دلت می گذرد. بگو! بگو و سبک شو! بگو چی دیدی، چی شنیدی، که آن طور فریاد کشیدی، آن طور بلند شدی دویدی، این طور سر روی خاک گذاشته ای و گریه می کنی! انگار شنیده باشد چه فکری کرده ام، سر نفی تکان می داد و حتی گمانم شنیدم که گفت: نه.
فقط گفتم: تا عملیات فقط چهل روز دیگر مانده. یعنی یک اربعین…. نکند همین عددهاست که… که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت. گفتم: نمی خواستم این را بگویم، نادر. ولی روضه های امشبت با شب های پیش خیلی فرق داشت. چی تو دلت گذشته، مرد؟ بگو به من! غریبه نیستم… یعنی سعی می کنم نباشم. بلند شد، چشم توچشم، سر تکان داد و لب گزید و حالا واضح شنیدم که گفت: نه. و راه افتاد، سریع و با گام های بلند. گفتم: نادر! ایستاد و گفت: امتحان سختی بود. امتحان سختی داریم.
خیلی سخت. فقط این را می توانم بگویم. و رفت نشست داخل بلم و پارو زد و من آن قدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش. هنوز از چادرمان صدای نالة بچّه ها می آمد، بدون اینکه نادر براشان چیزی خوانده باشد، و بدون آن سه مهمان که حالا دیگر نداشتیم شان.”
وزن | 170 گرم |
---|---|
ناشر | |
نویسنده | |
قطع کتاب |
رقعی |
تعداد صفحه |
106 |
نوع جلد |
شومیز |
سال انتشار |
1402 |
نوبت چاپ |
هفتم |
رده سنی |
بزرگسال |
شابک |
978-622-6609-16-6 |
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.