بریدهای از کتاب مهمانی باغ سیب:
«همه با فریاد حمزه از جا پریدند. از چشمان حمزه انگار آتش زبانه میکشید. پوست گندمگونش تیره و کمان در دست راستش میلرزید. حمزه رو به ابولهب فریاد زد: تو برادر منی، عموی محمّدِامین هستی؟ فرزند عبدالمطلب هستی؟ ننگ بر تو. غیرتت کجاست؟ به او حمله کنند، دشنامش بدهند و تو لال شوی و هیچ کاری نکنی؟ کجاست آن بیغیرتی که جرئت کرده به عزیزتر از جان من توهین کند؟
حمزه چشم گرداند. ابوجهل مثل مرده، سفید شده و میلرزید. حمزه جلو رفت. چنگ انداخت و یقۀ ابوجهل را گرفت و بلندش کرد.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.