گزیدهای از کتاب «عروسی پشت خاکریز»:
حدود سی متر، با ترس و دلهره جلو رفتیم. یک دفعه متوجه رحیمی و شریف شدم که سریع روی زمین نشستند. بلافاصله از پشت یکی از درختهای بلوط، گفت: «قِف ترس، تمام وجودم را فرا گرفت. وسط میدان مین دشمن، نه راه پس داشتیم نه راه پیش. تمام آنچه را برای شناسایی رشته بودیم، پنبه شد. همان لحظه یکی از بچههای ما روی مین رفت. نظامی دشمن فریاد زد: «ایرانی، ایرانی.» حسین محبی فرمانده گردان و محمود ترکزاده، جانشینش از لب یک پرتگاه جاکن شدند و پریدند پایین.
من هم آمدم عکسالعمل نشان دهم، یک مین زیر پای چپم منفجر شد. انگار به سمت بالا پرت شدم و روی زمین فرو افتادم. احساس کردم پایم کنده شد. همزمان بند اسلحهام از سر شانهام جدا شد. نفهمیدم کجا افتاد. کمتر از ده متر با سنگر کمین دشمن که دیوارهاش از سنگ بود فاصله داشتم. نظامی دشمن از پشت تخته سنگها شروع به تیراندازی کرد. نارنجک هم پرت میکرد. دیگر فکر این را هم نکردم که وسط میدان مین هستم. چهار دست و پا خودم را به سمت عقب کشیدم و سینهکش تپۀ کوچکی تکیه دادم.
تیرهای رسام دشمن مثل ستاره از بالای سرم رد میشد. یک منور فضا را روشن کرد. همزمان از فاصلۀ دورتری با دوشکا و آرپیجی آتش جانانهای بر سرمان ریختند. کِتف راستم شروع به سوختن کرد. بوی خون به مشامم خورد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.