
70,000 تومان10٪ تخفیف63,000 تومان

105,000 تومان10٪ تخفیف94,500 تومان
ماموریت مخفی
180,000 تومان10٪ تخفیف162,000 تومان
«ماموریت مخفی» اثری از مجید ملامحمدی است؛ نویسندهای باسابقه در ادبیات داستانی که کتابهای متنوعی برای کودکان، نوجوانان و جوانان تألیف کرده است. «مأموریت مخفی» جدیدترین اثر اوست که به مناسبت سالروز وفات حضرت معصومه (سلام الله علیها) از سوی نشر بُرنا (بخش نوجوان نشر معارف) منتشر شده است.
داستان این کتاب درباره حرکت حضرت معصومه (سلام الله علیها) از مدینه به مرو به قصد دیدار برادر بزرگوار خود، حضرت امام رضا (علیه السلام) است. در مسیر این حرکت، مردی از سوی امیر مدینه برای جاسوسی از کاروان حضرت معصومه (سلام الله علیها) و همراهان ایشان، راهی سفر به مرو میشود. او در راه با اتفاقات بسیاری مواجه میشود از جمله حمله دشمنان به کاروان مدینه و این ماجراها، سرآغازی میشود برای آشفتگیهای درونی.
کتاب «ماموریت مخفی» اولین رمان نوجوانی است که همزمان به سفر حضرت معصومه (س) از مدینه به سمت مرو میپردازد و پس از آن در ادامه ماجرای داستان، مقاطعی از زندگی امام رضا (ع) را برای مخاطبان نوجوان و عموم مردم روایت میکند. در این کتاب، نویسنده کوشیده است به ماجرای سفر حضرت معصومه (س) به مرو بپردازد و علت آن سفر و دیدار با برادر را برای خوانندگان کتاب توضیح بدهد. نویسنده کوشیده تا در خلال روایت سفر حضرت معصومه (س)، به سفر امام رضا (ع) نیز اشاره مبسوطی داشته و حکایتهایی جذاب و شیرین از زندگی آن حضرت را برای مخاطبان خود بازگو کند. این حکایتها و ماجراها از زبان شخصیتهای داستان و به فراخور اتفاقات و ماجراهایی که در فصلهای این کتاب آفریده شده، بیان میشوند. رمان “ماموریت مخفی” به راحتی توانسته است برشهایی از تاریخ زندگی امام رضا (ع) در مدینه و مرو و نیز زندگی کوتاه خواهر گرامیاش حضرت معصومه (س) را برای خوانندگان نوجوان و بزرگسال روایت کند. این کتاب با نثری روان و پیرنگی جذاب و شیرین نوشته شده و ماجراهای تاریخی آن مستند به منابع معتبر و کتابهای مهم تاریخی است.
موجود در انبار
somdn_product_pageدهانش کف کرده بود، کفی به رنگ زرد. پی درپی خرخر می کرد. دلم هری پایین ریخت. تنش شل شد و رها افتاد، درست مثل محتضرانی که پیش از مردن شل می شوند و دست و پا می زنند. بیشتر هول کردم، چون چشم هایش دو کاسۀ خون شده بود. نشستم بالای سرش. حیوان بیچاره با التماس نگاهم می کرد؛ انگار از من چیزی میخواست یا قصد داشت با زبان بی زبانی حرفی به من بزند، نمی دانم! به اطراف چشم گرداندم، بیابان بود و خار و درختچه های جداجدای گز، همین! نه آدمی و نه حیوانی، هیچ! باد هوهو می کرد؛ انگار زمزمه ای مرگبار بر زبان داشت.
سایۀ غروب بر کف بیابان داشت جایش را به تیرگی می داد. مشک آبم را بر دهان بازش خالی کردم، اما دیگر تکان نمی خورد. دهانش هم باز مانده بود و دندان های سفیدش به ردیف دیده می شد. کاسه کاسه کف از دهانش بیرون می زد که حالا تیره تر شده بود.
دویدم و از شیب تپه ای بالا رفتم. دستم را سایبان چشم هایم کردم. خیس عرق بودم. از چهار جهت به دوردست نگاه کردم، نه کاروانی دیده میشد، نه اسب سواری، نه شتری و نه شتربانی، هیچ! به راه مالرویی نگاه کردم که در ادامۀ مسیرم بود. ساکت و سوت و کور به نظر می آمد. چشم هایم را با انگشتانم فشردم و خدا را صدا زدم: خدایا! کمکم کن. غریبم و تنها. این بیابان خیلی خوفناک است. من میترسم! باد هوهوکنان بین موهای ژولیده و دور شانه های خالی ام پیچید.
برگشتم و خیره شدم به اسب سیاه قلچماقی که تا همین چند دقیقه پیش، تیزپا و راهوار بود و یک تنه نفس بیابان را گرفته بود و مثل تندر می تاخت، اما حالا هیچ حرکتی نمی کرد. از پوزۀ سنگی تپه، مثل باد فرو زیدم. به سرعت به طرف اسب سیاه رفتم. صدایش زدم. صدایم را میشناخت. به او «سیاه » می گفتم: «سیاه! سیاه! برخیز، پسر! تنهایم نگذار، سیاه! این بیابان خیلی خوفناک است! »برنخاست.
اصلا پلک هم نلرزاند. نمی خواستم باور کنم که مرده است. به پای راستش خیره شدم. بیشتر از قبل متورم شده بود. دلم به حالش سوخت. اصلا نفهمیدم آن مار سبز خوش خط و خال صحرایی از کدام سمت و سو آمد و به پایش پیچید. در راه رفتن، تازه نفس سست کرده بودیم و به دنبال راه تازه ای بودیم که سیاه شیهه کشید.
تا به خودم بیایم و از پشت او پایین بپرم و ببینم چه خبر شده، سم پای راست خود را چند بار بالا برد و به زمین زد. بعد دور خود چرخید و سم به زمین کشید و به رو به رو دوید. هول برمداشت. صدایش زدم: «چه شده، سیاه؟
گرگ دیده ای؟! چرا لنگ لنگان میروی؟! » مسیر کوتاهی را رفت و برگشت و بالا و پایین پرید. نگاهم به پای راستش افتاد، مار سبزی به دور آن چنبره زده بود. فورا خنجر از کمر کشیدم و به پای راستش چسبیدم. حیوان که فهمیده بود میخواهم کمکش کنم خودش را سست کرد و اجازه داد نزدیکش شوم.
او مرا خوب میشناخت و مثل یک آدم چیزفهم میدانست که می خواهم کمکش کنم. تیزی خنجر را به بیخ گردن مار کشیدم. مار دهان باز کرد، شل شد و خودش را از دور پای سیاه باز کرد. بعد روی زمین خزید و لابه لای بوتۀ خار بزرگی گم شد. بدون توجه به او، دست به پای سیاه کشیدم و دیدم دارد ورم میکند.
وزن | 250 گرم |
---|---|
ناشر | |
نویسنده | |
قطع کتاب |
رقعی |
تعداد صفحه |
286 |
نوع جلد |
شومیز |
سال انتشار |
1403 |
نوبت چاپ |
اول |
رده سنی |
نوجوان (ج – د) |
شابک |
978-600-441-611-5 |
برای ثبت نقد و بررسی وارد حساب کاربری خود شوید.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.