کتاب ابوعلی کجاست
ابوعلی کجاست

10٪ تخفیف

بازگشت به محصولات
ماموریت خدا
ماموریت خدا

10٪ تخفیف

سرت را به خدا بسپار

10٪ تخفیف

در ابتدای کتاب سرت را به خدا بسپار درباره شهید محمدرضا داورزنی چنین آمده است: «خاطرات پیشِ رو نمی از یَم دریای وجودی شهید محمدرضا داورزنی است که بیشتر بر پایه خاطرات نزدیکان و کمتر هم‌رزمانش بنا شده است. شهیدی که به تعبیر خودش «دانشگاه جنگ»، نردبان ترقی او بود تا در مکتب روح‌الله قد بکشد و «عِنْدَ مَلِیکٍ مُقْتَدِرٍ» روزی‌خوار خان بهشتی باشد و به کسانی که هنوز به او ملحق نشده‌اند، بشارت بدهد.»

موجود در انبار

somdn_product_page
توضیحات

برشی از کتاب سرت را به خدا بسپار:

فرقی نداشت، می‌خواست توی خانه باشد یا از بیرون آمده باشد، می‌گفت، فاطمه، گفتم یک…، دو…، سه…، لیوان آب باید جلوی من باشد. محمدرضا صدایش را بالا می‌برد و شروع می‌کرد به شمردن «یک، دو.. » فاطمه مثل از گرگ ترسیده‌ها، از این اتاق به آن اتاق می دوید تا یک لیوان آب برساند دست برادرش. می‌دانست ا گر آب را به محمدرضا نرساند، لنگه کفش است که از زمین و آسمان روی سرش سرازیر می‌شود.

توی مغازه خودمان همه چیز داشتیم جز آرد نخود. می گفت پول بدهید تا بروم آرد نخود بخرم. می گفتم ننه جان هرچه بخواهی توی مغازه هست. بیسکویت، کیک، شکلات، اما حرف، حرف خودش بود. می‌گشت ببیند چه چیزی توی مغازه نیست، بهانە همان را می‌گرفت! به حرفش که گوش نمی‌کردیم از جوی جلوی خانه سنگ جمع می‌کرد و می‌زد به در حیاط.

حاج آقا نقره برای خانم ها توی هیئت حسینی روستا برنامه می‌گذاشت. خیر النساء، مادر محمدرضا هم پای ثابت جلسه‌هایش بود. چون خانم‌ها سواد نداشتند، بیشتر با مثال و نقاشی برایشان توضیح می‌داد. یک بار مردی شکم گنده کشید و کنارش هم مردی لاغر، گفت، این شخص لاغر ابوذر است و این شکم گنده معاویه. معاویه‌ها با خوردن حق ابوذر‌ها شکمشان گنده شده است. بعد بحث را کشاند به ظلم شاه و حقی که از مردم خورده است. پایان صحبتش اسم ابوذر زمان، آیت الله خمینی را هم برد.

برای فوتبال می رفتند زمین خاکی کنار روستا. نفری یک چهارشاخ کشاورزی بر می‌داشتند و زمین را صاف می‌کردند. قبل از بازی کار هر روز شان شده بود. سنگ‌های بزرگ را می انداختند کنار زمین.

فوتبال زمستان و تابستان نداشت و همیشه به راه بود . برف که می‌آمد با بیل و فرغون می‌افتادند به جان زمین و برف‌ها را از زمین فوتبال کنار می‌زدند و بازی شروع می‌شد. محمدرضا ضرب دستش توی پرتاب اوت قوی بود، انگار شوت می‌کرد. همیشه خط حمله بازی می‌کرد و یک پای یار کشی بود. سرعتش زیاد بود و کمتر کسی به پایش می‌رسید. وقتی بچه‌ها جر و بحث می‌کردند یا جر می زدند سریع می‌آمد وسط و می‌گفت، ما آمدیم یک ساعت بازی کنیم و شاد باشیم. بازی است، جدی نیست که با هم دعوا می‌کنید…

توضیحات تکمیلی
وزن 240 گرم
نوع جلد

شومیز

شابک

۹۷۸۶۲۲۶۶۸۹۷۵۵

تعداد صفحه

200

قطع کتاب

رقعی

رده سنی

بزرگسال

نویسنده

ناشر

نظرات (0)

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سرت را به خدا بسپار”