برشی از کتاب آخرین آفتاب:
احمد بن اسحاق درحالی که از صحبت های کودک مبهوت و حیران مانده، بی اختیار دست می برد و کیسه ای که آن کودک خردسال درباره اش حرف زده را برمی دارد و بعد از برداشتن مهر از آن، درونش را نگاه میکند. درون کیسه، نام صاحب کیسه است و نامش همان است که آن کودک خردسال گفته و مقدار سکه هایش نیز همان اندازه است که او گفته است.
احمد بن اسحاق دقیق تر نگاه می کند و آن دیناری که نصف یک طرف آن محو شده، و نیز آن قطعه طلای آملی را می یابد. زبان احمد بن اسحاق از بهت و حیرت، بند آمده! نمیداند خواب است یا بیدار! نمیداند آنچه را که می بیند باید باور کند یا نه. این اگر معجزه نباشد پس چه چیزی است؟!
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.