برشی از کتاب :
سمیه بود و بابا بود و یک موتور.
همه جای قم را با همان موتور گشته بودند.
خیلی وقتها رفته بودند سپاه.
خیلی وقتها هم رفته بودند خانهی عمه.
همینها سمیه را بدعادت کرده بود.
ناصر که شهید شد، خیلی بهانه میگرفت.
یکروز پدربزرگش بغلش کرده بود و با هم رفته بودند سپاه.
تا گذاشته بودش روی زمین، راهش را گرفته بود و رفته بود سمت اتاق ناصر.
دیده بود نیست، زده بود زیر گریه.
هرچه کرده بودند، آرام نشده بود.
فقط گریه کرده بود و گفته بود «بابا.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.