برشی از کتاب :
با بچهها اخت شده بود؛
با فرماندهان و معاونین یکجور، با بسیجیهای کم سن و سال و ساده هم یکجور.
سنگر به سنگر میرفت.
سلام و علیک و حال و احوال و شوخی و خنده.
یکی هم آن وسط عمامهی سیدمحسن را میدید و یاد سوالش میافتاد.
میپرسید و تمام.
نمینشست توی عقیدتی تا کسی بیاید و اجازه بگیرد که حاجآقا مسئلهٌ…!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.