مادری که خبر شهادت پسرش را از امام خمینی(ره) شنید!

تا آسمان هفتم

آسمان سر صبح سفید بود، درست مثل دُرّ. آفتاب نزده، مادر علی‌اکبر به همراه یکی از خانم‌های فامیل به حسینیه جماران برای دیدار امام رفته بودند. حسینیه مثل همیشه شلوغ بود. از خوشحالی دل توی دلشان نبود. بالأخره به آرزوی چندساله‌شان رسیده بودند. مراسم عمومی بود، ولی مادر علی‌اکبر دوست داشت امام را از نزدیک ملاقات کند.

میان شلوغی، راهشان را باز کردند و جلو رفتند. ناگهان در بالای حسینیه، امام را دیدند. امام صدایشان کرد و گفت: «شما هم بیایید بالا.» نفهمیدند چطور خودشان رساندند کنار امام. مادر علی اکبر رو به امام گفت: «آقا! من اومدم دنبال پسرم.» امام با لبخند همیشگی‌اش رو کرد به مادر علی‌اکبر و گفت: «از قم تعریف کنید.» لبخند امام دل مادر را آرام کرد.

مادر با چشمان خیس از اشک شوق، با لهجه زیبایش شروع به صحبت کرد: «آقا، علی‌اکبر من سن و سالی نداشت، عصای دست من و پدرش بود. ولی گفت تکلیفه، باید برم. رفت جبهه. همین چند وقت پیش که اومده بود مرخصی، بعد از کلی دنگ و فنگ بالأخره یه دختر خوب براش پیدا کردیم و زنش دادیم. ولی همه‌ش تو جبهه‌ست. تاحالا بیست روز هم پیش زنش نبوده.» امام اشاره‌ای به خانم و آقای نورانی که کنارش بودند کرد و گفت: «یادداشت کنید.»

بعد امام نامه‌ای را به سمتش گرفت. مادر نزدیک‌تر رفت. نامه را از دست امام گرفت و با تعجب به آن نگاه کرد. امام که متوجه نگاه متعجب مادر شده بود، گفت: «این نامۀ عمل علی‌اکبره. پسرت به خواسته و آرزویش رسیده. دنبالش نگردید.»

مادر نامه را گرفت و مات‌ومبهوت از پله‌ها پایین آمد به کوچه که رسید، جمعیت زیادی را دید که مشغول تشییع‌جنازه شهیدی کم‌سن‌وسال بودند.

مادر طاقت نیاورد. همانجا نشست روی زمین. یک دفعه خانم همراهش گفت: «علی اکبر! علی اکبر هم اینجاست.» مادر با صدای او چادر را از روی صورتش کنار کشید. خانم همراه راست می‌گفت.

علی‌اکبر جلوی جمعیت بود. با همان لباس سپاه و پوتین، پرچم سیاهی در دستش گرفته بود و جلوی جمعیت حرکت می‌کرد.

مادر سراسیمه و با اشک دنبال جمعیت دوید. اشک می‌ریخت و مدام با صدای بلند علی اکبر را صدا می زد: «مادر، علی اکبر! علی اکبر! »

در حال خودش بود که یک دفعه حس کرد دستی تکانش می دهد و صدایش می‌زند: «پاشو زن! پاشو، داری خواب می بینی… چرا گریه می‌کنی؟»

چشم‌هایش را آرام باز کرد. پدر علی‌اکبر کنارش نشسته بود و لیوان آبی در دست داشت.

لیوان را به همسرش داد و با نگرانی گفت: «پاشو یه کم آب بخور. از سر شب که خوابیدی، تا الآن داری توی خواب حرف می‌زنی و علی‌اکبر رو صدا می‌کنی. این پسره پدرصلواتی که به خواب ما نمی‌آد، دل من هم براش تنگ شده. باز هم خوش به حال تو که خوابش رو دیدی… حالا تعریف کن چه خوابی دیدی.»

مادر نای حرف زدن نداشت. یک‌ریز ذکر می‌گفت و گریه می‌کرد. به دلش افتاده بود که خبر بزرگی در راه است…

آنچه در این پست خواندید برشی بود از کتاب تا آسمان هفتم، تازه‌ترین اثر ادبیات پایداری کتاب جمکران به قلم فاطمه جوادی. این کتاب داستان زندگی شهید علی‌اکبر نظری‌ثابت یکی از فرماندهان واحد اطلاعات و عملیات لشگر ۱۷ علی‌ابن‌ابی‌طالب است. ادامه ماجرای عملیات‌ها و شهادت شهید علی‌اکبر نظری ثابت را می‌توانید در رمان تا آسمان هفتم مطالعه کنید.

برای تهیه این اثر به سایت فروشگاهی انتشارات کتاب جمکران مراجعه کنید:

https://ketabejamkaran.ir/151620

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *