,

«حسنا و ملکه‌های رنگی» به کتابفروشی‌ها رسیدند

حسنا و ملکه‌های رنگی

 در سال‌های اخیر، مهمان تازه‌ای به جمع بحران‌های نوجوانی اضافه شده. مهمانی که روی مصرف بی‌جا و ریخت و پاش زیاد اصرار می‌کند و هرچه از در بیرونش می‌کنیم باز از پنجره برمی‌گردد. تجمل‌گرایی و پرداختن به امیال، مهمان تازه و البته ناخوانده نوجوان‌های ماست.

اما خوشبختانه برای دست به یقه‌شدن با چنین مسائلی که ذهن نوجوان‌ها را پرکرده، انتشارات کتاب جمکران، کتابی تخیلی و فانتزی اما پر از نکته را روانه بازار کرده است.

«حسنا و ملکه‌های رنگی»، دنیایی را که نوجوان ما فکر می‌کند، ایده آل است نشانش می‌دهد و ذره ذره طعم بودن در این دنیا را به او می‌چشاند. دنیایی که در آن همه چیز حتی پله‌ها، صندلی و دیوارها برق می‌زنند. هزاران کمد لباس نو وجود دارد و فقط اگر سری به یکی از کمد جواهرات ملکه بزنیم دهانمان باز می‌ماند. اما واقعا درون این دنیای پرزرق و برق همه چیز همین قدر بی عیب و نقص است؟! حسنا که شخصیت اصلی داستان ماست، آیا می‌تواند بی ترس از حیله‌های ملکه و فکر دلتنگی خانواده‌اش اینجا بماند؟! اصلا شاید حسنا هم ملکه شود و در این دنیای قشنگ، قصری برای خودش بسازد، شاید هم اسیر این چیزها نشود و یاد حرف‌های پدرش بیفتد که همیشه می‌گفته «با این چیزها دست و پای ذهنت رو می‌بندی، ذهنی که بسته شد، دیگه نمی‌تونه آزادانه رشد کنه».

همه این حرف‌ها و بسیاری حرف دیگر، نکاتی است که خانم نسیبه استکی سر حوصله به آنها پرداخته‌اند. نویسنده در این کتاب نوجوانمان را پای یک انتخاب می‌نشاند، دستش را می‌گیرد و چیزهایی را که دوست دارد نشانش می‌دهد و بعد او را ذره ذره با همه واقعیت‌هایی که در دل علایقش وجود دارد، روبرو می‌کند.

دو راهی انتخاب بین علایق شدید وجودمان و ارزش‌های درست، محور اصلی کتاب است. محوری که خوراک نوجوان امروزی و مهمان‌های جدیدش است.

رمان نوجوان «حسنا و ملکه‌های رنگی» به قلم نسیبه استکی در ۱۷۲ صفحه و با قیمت ۱۰۵هزارتومان به تازگی توسط انتشارات کتاب جمکران روانه بازار نشر شده است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

حسنا همین که می‌خواست به خانه برگردد، چیزی طلایی روی سنگ جلویش برق زد. حسنا عاشق جواهرات بود، از هر نوعش؛ بدل یا واقعی، انگشتر یا النگو مهم نبود.

یک قدم به جلو برداشت. پایش لیز خورد و نزدیک بود بیفتد توی دریا. باید زود برمی‌گشت. همین حالا هم بیش از اندازه دیر کرده بود، ولی نمی‌توانست بی خیال آن جسم براق شود. دوباره نفس گرفت و سر جایش ایستاد. بعد آهسته به جلو خم شد. همین که نوک دستش با آن شی براق تماس پیدا کرد، سنگ زیر پایش شروع به لرزیدن کرد. لرزید و لرزید و یک‌دفعه پایین رفت…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *